دیروز که تو پارک نشسته بودم و به آسمون آبی و درختای زرد و نارنجی نگاه میکردم پیش خودم فکر کردم که چیه این زندگی اینقدر خاص و خواستنیه؟ واسه چیش انقدر جون میکنیم و تلاش میکنیم. آسمون آبی؟ درختایی که میمیرن و رستاخیز میکنن؟
یه مادر و بچه اومدن تو پارک ، بچه هه دو سالش بود، تپلی بود.
گفتم آره ، زمین مثل یه درخته، ما هم برگاییم، جوونه میزنیم و رشد میکنیم و میریزیم، بعدش بعدیا میان. تو این افکار بودم که صدای نفس کشیدنش و تلاش کردنش واسه کشیدن بالا از صندلی رو شنیدم، میخواست کنارم بشینه تپلی خان. بدون اینکه بفهمه یکم کمکش کردم تا جاگیر شه. دستمو گرفت و قلبم انگار دوباره شروع کرد به تپیدن. بهش گفتم اسمت چیه. گفت تابوتاتا و مامانش بدو بدو اومد پیشم و خیلی دوست نداشت با یه غریبه صحبت کنه. برگای زرد روی صندلی رو ریختم رو پاهای کوچولوش . خندید و برگها رو با دستهای تپلیش گذاشت رو پای من. مامانش میگفت چه عسل شدی امروز و با بقیه گرم میگیری، همیشه فراریای از همه. الان حتی مامانتم تحویل نمیگیری. گفتم مامان مهمترینه همیشه که مقادیری از حسودیشو کم کنم و اثرگذار بود. انگشتای تپلیش رو حلقه کرد دور انگشتم و کشید منو ، بلند شدم، با تعیین جهت امر کرد که بریم سرسره بازی. رفتیم بازی کردیم، مامانش میگفت خیلی تپلیه واسه من، چقدر خوبه که تو باهاش میتونی بازی کنی، آخه پدرش بعد از شیش ماه ازدواج طلاق گرفت و رفت و الان همه کاراش با منه. گفتم بزرگ میشه ، میشه عصای دستت. جوری که به هیچ کس نیازی نداشته باشی. از تصورش هم خنده اومد رو لبهاش و ازم پرسید بچه نداری؟ گفتم نه. گفت پدر خوبی میشی حتی اگه بچه تپلی باشه .
بعد از چند مین گفت باید برن و تپلی خان یکم بدخلقی کرد ولی با دوتا بوس یکم بای بای درست شد و رفتن.
بعدش دوباره نشستم رو نیمکت، اینبار با حال بهتر، پیش خودم فکر کردم که آره، بچهها ارزش این جون کندن رو دارن. همین چند دقیقه دستشونو گرفتن مرهم میشه واسه همه زخمهای روح آدم. چقدر خوبه که هستن.
بی ربط: واسه همه احوال پرسی و نگرانیاتون مرسی حقیقتا.
ترسون ترسون لرزون لرزون*