اول دبیرستان بودیم که مهدی اینا اسباب کشی کردن . دختر همسایه شون طول چند سکانس عشوه دل مهدی رو در عرض چند هفته برد و اینگونه طول در عرض، مساحت عشق اومد بیرون.
مهدی هر روز بیشتر از قبل به این دختر وابسته میشد و خودشو کاملا توی گل میپلکوند واسش، این وسط مسطا هم کلی از کارامون و بیرون رفتنامون کنسل شد چون باس هروقت دختره میخواست ، مهدی آمادهی خدمت بود. درک شده بود از طرف من که خب یه رابطه احترام و وقت دو طرفه میخواد، ولی این به شدت یه طرفه بود . دختره به وسیلهی مهدی با تک تک بچههای علامه حلی بود و طی بریک آپ بعدش و گریه و ناله ش مهدی همیشه باید در خدمت میبود. این وسط من سعی میکردم زیرپوستی و روپوستی و خال گوشتی طوری بهش بفهمونم که این دختر قرار نیست واسه تو بشه. ولی خب حرف تو گوشش نمیرفت.
سالها اینجوری سپری شد، دختره از بچههای علامه حلی رفته بود تو کار شوگر ددی و مهدی همچنان گریههاشو، غرهاشو، رسوندنهاشو برعهده داشت ، دختره ازدواج کرد این بینابین، طلاق گرفت، دوباره نامزد کرد، بهم خورد. پیش خودم فکر میکردم خب چرا دقیقا؟ سوختن پای کسی که هیچ ارزشی واست قائل نیست به چه کاریت میاد؟ اینکه همه ش گریه کنی تو خلوت که واسه بار ۸۷۶۵۶۸۸۸۶۵ هم تو انتخاب نشدی چیه.
چند سال پیش دختره واسه ازدواج با یه پسر رفت ترکیه، اونجا بود که با دور شدنش تونستم مهدی رو قانع کنم که بلاکش کنه و دیگه هیچ وقت نبینش. تا الان که موفقیت آمیز بوده، ولی حقیقتا نمیدونم تا کی دووم میاره و اگه حتی دووم بیاره میتونه دوباره عاشق بشه و با یکی دیگه، یکی که قدرشو میدونه یه زندگی نرمال بسازه یا نه.
*سوگند-یادش بخیر-هربار این آهنگو میشنوم یاد مهدی میوفتم.
جان لبی شیرین لب لب*