دیشب به ظالمانه ترین حالت ممکن حالم بد بود و میخواستم قلبمو بالا بیارم، ولی گویا چسبیده بود اون تو . هرچقدر آسانسور و پله و پله برقی فرستادم خدمتش فقط میگفت : I should stay, my body needs me.
بی ربط : یاد اون موقع افتادم که ایلیا با ببعی نذری دوست جون جونی شده بودن و اونی که آورده بودیم گردن ببعی رو بزنه ببعی رو میکشید این وسطم این گریه میکرد که ببعیمو نبرین. اون موقع سوم راهنمایی بودم و تنها کاری که برمیومد ازم این بود که ایلیا رو ببرم بیرون از خونه چون هرجا میذاشتیمش میدوید تو حیاط. دیگه رفتیم دور میدون آزادی جیگر زدیم بر بدن و کلی تاب و سرسره بازی کرد.
چند سال پیش یه عکس ازش دیدم، آقایی شده بود واسه خودش ایلیای نیم وجبی.
در باب حرف ناشناس : اول اینکه، خیلی مرسی واسه گفتن نظرهاتون، حرفاتون. حتی اونایی که هیت فرستادن ، اونا هم مرسی.
دوم اینکه، پیامهای زیاد و مثبتی دریافت کردم، یه سریاش سوالی بودن که از همین تریبون میگم سوالاتون رو زین پس تو کامنت بپرسین حالا با اسم نقطه یا خط که بتونم جوابش بدم.
ازم تعریف کرده بودین یا فحش داده بودین، اونم بخشی از ماجرا بود که کمکی نکرد ولی خالی از لطف نبود.
سوم اینکه بین پیامها میخوام درمورد یه سریشون صحبت کنیم و یکم نظراتتون رو شوت کنین، حالا اگه نخواستین با اسم خودتون باشه میتونین از نقطه استفاده کنین یا از اسم قاسم.
اولیش اینه :
سوال اینه که شما هم همچین حسی دارین و گیج کننده س نوشتههام؟چون یکی هم نوشته بود بعضی نوشتههات انگار واس سی و خوردهای سالههاست، بعضیا انگار واس بیست سالههاست.
و بعدی این:
به نظرتون کدوم پستها بیشتر اعصاب خورد کنن و چرا ؟
مرسی از همه تون :)
خدایا به من زیستنی عطاکن که...