مامان عادتمون داده بود که خاطره بنویسیم. واسه هردومون دفترهای مختلف میگرفت و وقتی همهی صفحههاش پر میشد واسمون هدیه میگرفت . اینجوری شد که من و خواهرم قبل از دبستان خاطره نویسی رو شروع کردیم، با تموم لهای برعکس که مینوشتم و بزرگ بزرگ نوشتنهامون.
هرچقدر که مامان موافق خاطره نوشتن بود، خاله میگفت این میتونه بزرگترین نقطه ضعفت بشه . که هرکسی میتونه بخونه و گذشته و تمام چاله چولههای روحت رو از بر بشه و ضربه بزنه بهت. واسه همین هیچوقت نذاشت دخترخاله خاطره بنویسه.
دخترخاله خیلی وقتها احساس بدبختی میکرد گرچه واقعا شرایط اونقدر بد نبود واسش، گاها فکر میکنم شاید اگه مینوشت، اونم میتونست حس بهتری به خودش داشته باشه.
یه فکری کردم ( موقت)