یادمه چند سال پیش که به مامان گفته بودم جعبهها رو قبل از برگشتن من از مدرسه جا به جا نکنه ، چون سنگین بودن .اولش گفت خودم میتونم بیارمشون ولی وقتی بیشتر اصرار کردم گفت باشه ، صبر میکنم تا تو بیاریشون. وقتی رسیدم خونه قبل از هرچیزی کیفمو پرت کردم روی تاب توی حیاط و دوییدم تو زیرزمین تا جعبهها رو جا به جا کنم ولی هیچکدومشون نبودن.
اومدم بالا دیدم خودش همه رو تنهایی جا به جا کرده، شیر احساسات منفیم باز شد و گفتم خودت گفتی صبر میکنی و با کولی بازی عصبانیتم از دروغی که باورش کرده بودمو ابراز کردم . گفت میدونستم صبر کنم تو نمیذاری کمکت کنم و همه ش رو تنهایی انجام میدی و سختت میشه. منم میگفتم خب الان واسه شما سخت شده و حس من بدتره ، ترجیح میدادم کمرم درد بگیره تا قلبم.
تگها : تلخی بی پایان و پایان تلخ و خیار .
بیربط: دایی گفتی باشم نمیری و رفتیا، یادم میمونهها.
پی . اس : هنوزم که هنوزه نمیدونم دروغی که آرومم میکنه رو بیشتر دوست دارم یا حقیقتی که نابودم میکنه.
کوعسچن موعسچن : شما کدومو ترجیح میدین؟
بچیم بخفیم یا چه