loading...

گهواره یِ تکرار

بازدید : 400
دوشنبه 13 مهر 1399 زمان : 7:36

یادمه چند سال پیش که به مامان گفته بودم جعبه‌ها رو قبل از برگشتن من از مدرسه جا به جا نکنه ، چون سنگین بودن .اولش گفت خودم می‌تونم بیارمشون ولی وقتی بیشتر اصرار کردم گفت باشه ، صبر می‌کنم تا تو بیاریشون. وقتی رسیدم خونه قبل از هرچیزی کیفمو پرت کردم روی تاب توی حیاط و دوییدم تو زیرزمین تا جعبه‌ها رو جا به جا کنم ولی هیچکدومشون نبودن.

اومدم بالا دیدم خودش همه رو تنهایی جا به جا کرده، شیر احساسات منفیم باز شد و گفتم خودت گفتی صبر میکنی و با کولی بازی عصبانیتم از دروغی که باورش کرده بودمو ابراز کردم . گفت میدونستم صبر کنم تو نمیذاری کمکت کنم و همه ش رو تنهایی انجام میدی و سختت میشه. منم میگفتم خب الان واسه شما سخت شده و حس من بدتره ، ترجیح میدادم کمرم درد بگیره تا قلبم.

تگ‌ها : تلخی بی پایان و پایان تلخ و خیار .

بی‌ربط: دایی گفتی باشم نمی‌ری و رفتیا، یادم میمونه‌ها.

پی . اس : هنوزم که هنوزه نمی‌دونم دروغی که آرومم میکنه رو بیشتر دوست دارم یا حقیقتی که نابودم میکنه.

کوعسچن موعسچن : شما کدومو ترجیح میدین؟

+ تاريخ شنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۹ساعت 16:46 نويسنده خُنیاگَر |
بچیم بخفیم یا چه
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی